داستان عشق ودیوانگی
عینک آفتابی 2013" href="/link/13102/68763/http://www.a href="sunarena.ir" title="عینک آفتابی 2013" target="_blank"عینک آفتابی 2013/a" >a href="http://sunarena.ir" title="عینک آفتابی 2013" target="_blank"عینک آفتابی 2013/a [ 1 ]

آمار مطالب

کل مطالب : 83
کل نظرات : 88

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 21
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 692
بازدید سال : 2880
بازدید کلی : 49045

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاگ 89 و آدرس pelake89.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : کاکتوس
تاریخ : 2 آبان 1387
نظرات

در زمان های بسیار قدیم ، وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها وتباهی ها دور هم جمع شدند

 خسته تر وکسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد وگفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلاً " قایم باشک....

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد : من چشم می گذارم . و از آنجایی که هیچکس 

 نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذاره وبه دنبال آنها گردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت وچشمهایش را بست وشروع کرد به شمردن : یک .... دو ..... سه ....      

  همه رفتند تا جایی پنهان شوند .

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ،

خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد ،

اصالت در میان ابرها مخفی شد ،

هوس به مرکز زمین رفت ،

دروغ گفت به زیر سنگ می روم ولی به قعر دریا رفت ،

طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود : هفتاد و نه .... هشتاد .... هشتاد ویک ....وهمه پنهان شده بودند 

بجز عشق . 

که همواره مردد بود ونمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست  چون همه میدانیم پنهان کردن

عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان رسید .نود وپنج .... نود وشش .... نود و هفت ....

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد " دارم میام ،

  دارم میام ...."

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود . لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ در ته در یاچه و هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد ،

  بجز عشق .......

او از یافتن عشق نا امید شده بود ، حسادت ، در گوشهایش زمزمه کرد :" تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت

   بوته گل رز است ."

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند وبا شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره ... 

تا با صدای ناله ای متوقف شد .

  عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش

قطرات خون بیرون میزد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود . او نمی توانست جایی را ببیند . او کور شده بود .

دیوانگی گفت : من چه کردم ، چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟

عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .

و اینگونه شد که از آن روز به بعد ............

            عشق کور شد ودیوانگی همراه اوست .

                     دوستان خوبم منتظر نظرات ارزنده شما هستم                        

 


تعداد بازدید از این مطلب: 776
|
امتیاز مطلب : 263
|
تعداد امتیازدهندگان : 86
|
مجموع امتیاز : 86


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
زهرا در تاریخ : 1392/4/27/pelake89 - - گفته است :
زیبا بود مرسی

/weblog/file/img/m.jpg
نارنج در تاریخ : 1391/9/8/3 - - گفته است :
خیلی زیبا بود بااجازت ورش داشتم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








مینویسم ( د ی د د ا ر ) تو اگر بی من و دلتنگ منی یک به یک فاصله ها را بردار.... التماس دعا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود